خــــــــــــــــ اطــراتـــــــــــــ یـــــــــکـــ تغییــــــــــر

سلام . خیلی از اخرین روزی که نوشتم میگذره دقیق نمیدونم چند روزه . تصمیمم بود که هر روز بنویسم ولی ننوشتم.

چون بعضی روزا واقعا چیزی واسه گفتن نداشتم.

بعضی روزا دختر خوبی بودم بعضی روزا نه

البته با معیارای خودم

بعضی کارامو پیش بردم( البته کند) ولی به هر حال پیش بردم. بعضی کارارو هم نه

اما فکر میکنم بزرگترین مانعم صبح دیر بیدار شدن باشه

چون اکثر کارایی که باید انجام بدم مربوط به صبحه

دوسه روزی درگیر مریض داری بودم. یک ویروس مامانمو انداخته بودش. تاحالا اینطوری مریض داری نکرده بودم. این یکی از کارای خوبم بود.امروزم خیلی کمک کردم که دوستاش خودنمون بودن.

تک و توک کارای خوب دیگه هم کردم . مثلا یک کتاب خوندم ار جی دی سالینجر. خوشم اومد .فعالیتمو تو فضای مجازی ادامه دادم . کارای فارغ التحصیلیم دیگه تکمیله.

واسه مقاله هم فردا برای اخرین بار میرم پیش دُکی(این یکی با توجه به خوش برخورد بودن اقای دُکی خیلی رواعصابه!!)

و یک چیزی که توشش خیلی گند زدم نقاشی بود

دو جلسه آخرو نرفتم هفته دیگه همژوژمانه و عملا هیچ غلطی نکردم

حدود 30 تا کار قوی باید تحویل بدم و واقعا دلم نمیخواد بدونم چند تا دارم...

خیلی بد شد

نمیدونم میتونم نمره پاسی بگبرم یا نه

همه چیز بستگی به این هفته داره

البته معجزه که نمیشه کرد فقط میتونم به 10 برسونم فکر کنم

شایدم نشه

چه خفت بار!!

با عاطفه هم که از سال 42 میخوایم یک کار شرع کنیم  هنوز یک روزم وقت نزاشتیم

هر روز یک کاری یا واسه اون یا واسه من پیش میاد

حالا شاید فردا عصری برم

چون صبح باید برم پیش دکی و برم واسه ازمون تو شهری ثبت نام کنم(بله اونم اقدام نکردم تا الان) البته دیروز کارای بانکیشو انجام دادم. فردا هم واسه ثبت نام میرم.

فعلا

 

+نوشته شده در 21 / 6 / 1396برچسب:,ساعت10:52 PMتوسط sahar | |

سلام

از روزی که شورع کردم به نوشتن همش به این فکر میکنم که شاید لازم نباشه جزئیات زندگیم رو جایی منتشر کنم که نمیدونم کی مخاطبشه..

نمیدونم شاید کارم درست نباشه ولی ازین کار انگیزه میگیرم

از نوشتن
دیروز بازم استاد از نقاشی هام راضی نبودگریه تو مدت 1 سال همش دارم حس سرخوردگی رو تجربه میکنم.. قبلش زیاد برام پیش نمیومد اما جدیدا هی تکرار میشه..

از سال پیش تابستون شروع شد که یاسری(استاد زبانم که واسه پایان نامم ازش کمک میگرفتم و قرار  بود که استاد مشاورم بشه ولی به دلایلی نشد) برای کمک تو پایان نامه و طبق راهنمایی های استادش که گفته بود بهمون رو نده، دائم بهم سخت میگرفت و از هیچ کارم راضی نبود ... این احساس سرخوردگی واسه منی که ادم کمال گرایی هستم واقعا سنگینه.. بعد ازون سر کارای پایان نامه و یک سری مسائل شخصیه دیگه و این اواخر 2 بار رد شدنم توی آزمون رانندگی ... کم کم انگار به این نتیجه رسیدم که اون سحر شکست ناپذیری که میشناختم دیگه وجود نداره... ظاهرا داره هی تو زندگیش گند میزنه و از همه عقب مونده

اینم از نقاشی

کاری که فکر میکردم استعدادشو دارم

و حالا میبینم که تو اونم دارم گند میزنم

تبریک میگم واقعا چه راحت زندگیم به باد رفت...

البته اگه بخوام با این دید منفی بهش نگاه نکنم میتونم اینطوری اتفاقات رو تفسیر کنم:

بعد از گذروندن چند ماه سخت و انتخاب یکی از معتبر ترین اساتید حاضر (استاد راهنمام) تونستم بهترین نمره پایان نامه رو تو ورودی های هم رشته خودم داشته باشم... یعنی اون همه ادم پر فیس و افاده و پر ادعا همشون کارشون از من ضعیف تر بود.. اونم فقط واسه اینکه _____> خواستم____

جالبش اینجاست از همه مهمتر که استاد راهنمام که یک جورایی استادِ استادامه(یعنی حتی استاد مشاورم دانشجوی اونه و به شدت ازش میترسه .. نه فقط استاد مشاورم کلا همه استادا ازش حساب میبرن و به عنوان مدیر گروه رشته خودمون تو دانشگاه، خیلی جدی و کار درسته)، از من راضی بود ازم دفاع کرد و پشت سرم حتی با خودم ازم تعریف کرد که این برام خیلی ارزش داره.

و درمورد نقاشی، من میتونستم یک کلاس معمولی برم نه یک کلاسی که انقدر توش هنرمند هست که رشته های دانشگاهیشون نقاشی بوده و کل عمرشونو تو این کار گذروندن و من هرچقدر تلاش کنم بازم بهتر از من تو اون کلاس هست..

اما من بازم بیشتر ازین تلاش میکنم که بتونم .. اخه راستش اگه بخوام صادق باشم در طول هفته فقط 1 روز  میشینم پای کارلبخند

البته این هفته بیشتر وقت گذاشتم و دقت کردم اما بازم راضی نبود واسه همین ناراحت شدماخم

در مورد رانندگی... خب لااقل آیین نامه ها رو که جفتشو دفعه اول قبول شدم... بعدم قرار نیست که همه چیز رو همون بار اول قبول شد... میزارم پای این که باید بیشتر تمرین کنم و یک سری جزئیات رو در نظر بگیرم و ازین بعد اگر در مورد کاری تمرین درست نداشتم انقدر از خودم توقع نداشته باشم. مگه چند درصد از ادما دفعه اول و دوم قبول شدن؟؟...( بازم این منطق راضیم نمیکنه به این مورد نمیتونم مثبت نگاه کنمگریه)

 

دیروز یک سری از کارای عقب موندمو انجام دادم که شاید 1 ماه پیش باید انجام میدادم.. از کند پیش رفتنم ناراضیم ... دوست دارم و باید سرعتمو بالا ببرم.. نمیدونم این رخوت و سستی از کجا میاد ولی هم فکر اینو میکنم که پاشمو یک کاری انجام بدم میبینم که حال ندارمخجالتی

ولی قرار بر تغییر بود

ناگفته نماند که پیشرفت داشتم اما سرعتش کمه

به هرحال به قول معروف باید آهسته و پیوسته پیش رفت

همین الان یک فکری به ذهنم رسید

یادمه تو یک کتاب خونده بودم که برای تغییر فرد باید محیطشو تغییر بده.. البته محیط شامل افراد هم میشه ولی شامل اتاق هم میشه

الان چیدمان اتاقمو عوض میکنم همین الاااااان که ساعت 1 شبه.

جای تخت و میز مطالعه رو عوض میکنم

شاید یک سری جرئیات دیگه رو هم جا به جا کردم

امروز و دیروز هم کارای مفید انجام دادم مثلا امروز برعکس همیشه که از زیر کارای خونه در میرم، نزدیک 2 ساعت و نیم کارایی رو میکردم از تمیزکاری اشپزخونه و گرد گیری و ...که معمولا انجام نمیدم... اینم تغییر امروز

به هر حال باید زودتر برم که وقت واسه برنامه ریزی فردا و تغییر چیدمان اتاق هم باشه..

تا بعد.

 

 

 

+نوشته شده در 9 / 6 / 1396برچسب:,ساعت1:16 AMتوسط sahar | |

سلام

امروز حالم یکم بهتر بود ولی همچنان سرماخوردگی انرژیمو گرفته

صبح ساعتای 11 مامان بیدارم کرد. قرار بود سارا بیاد دنبالم که باهم بریم یک میز صبحانه واسه خونشون بگیریم به عنوان کادو روز مهندس واسه شوهرشخنده ولی خب ظاهرا علی رسونده بودشو خودش ماشینو لازم داشته و رفته بود...

قرار شد با ماشین ما بریم

وقتی رفتیم سناباد و میز رو انتخاب کردیم سارا که خونشون همون نزدیک بود پیاده رفت و واسه برگشت من نشستم پشت فرمون(بدون گواهی نامه).

خب تاحالا نشسته بودم ولی معمولا سمت خونه خودمون که یک مقدار خلوت تره و فاصله خونه تا دانشگاه رو رفته بودم.. اما مسیر شلوغ اونم مرکز شهر....

اما نشستم و خیلی هم عالی رانندگی کردم ...(البته فقط برداشت خودم نیست مامان هم همینو میگفت). و این باعث شد بعد از دو بار رد شدن تو امتحان با افسر.. و باختن روحیم.. دوباره روحیم رو به دست بیارم

امروز از راه که اومدم به خاطر سرماخوردگیم حال جمع کردن لباسا و وسایلمو نداشتم... واسه همین یکم اتاقم به هم ریخته شد... ولی خب طبق قراری که با خودم گذاشتم سریع پاشدمو شروع کرد جمع جور (با همون حال مریضی) و بعد چشمامو بستم، اتاق رو مثل قبل تصور کردم و یک بشکن زدم و بعد که چشمامو باز کردم از مرتب بودن اتاق راضی بودم...

فردا هم که کلاس فیگور دارم... تکلیفاش هم همه مونده بود اما خب سعی کردم بکشم تا برسونم خودمو... هنوزم وقت دارم یکی دیگه هم میکشم و با توجه به بزرگ بودن برگه ها احتمال این که نمره رو بگیرم هست.. امیدوارم این جلسه از کارام راضی باشه اگه نه واقعا دیگه ناراحت میشم..

تا فرداچشمک

+نوشته شده در 7 / 6 / 1396برچسب:,ساعت1:43 AMتوسط sahar | |

سلام

دیشب نخوابیدم.. مریض شدم و تب داشتم تا ساعتای  5.30 بیدار بودم و صبح تا 11.30 خوابیدم وقتی هم که بیدار شدم طبق معمول هر هفته مامان رفته بود خونه مامان جون اما این هفته مامان جون داره میره مالزی بنابراین منم باید حتما میرفتم خونشون...

یک بدی که خونه مامان جون داره اینه که وقتی میرم تا شب اونجا گیر میفتم و هیچ کار مفیدی هم اونجا نمیتونم انجام بدم...

شب تا ساعت 11.15 اونجا بودم و دیگه وقتی رسیدم خونه تنها کار مفیدی که تونستم انجام بدم یکم جمع و جور کردن اتاقم بود... البته در هر صورت مریضی نمیزاشت امروز روز پر باری باشه...  سعی میکنم فردا حرفای بیشتری برای گفتن داشته باشم.چشمک

 

 

 

+نوشته شده در 6 / 6 / 1396برچسب:,ساعت1:40 AMتوسط sahar | |

سلام امروز شنبه اولین روز عمل کردن بود...

باید بگم قدمای بزرگی برنداشتم اما برای شروع همین که از مرحله حرف به عمل رسیدم خوبه...

خب هر کتابی رو هم بخونی همه میگن بزرگ ترین تغییر ها با قدم های کوچک شروع میشه

چند وقتی بود که حتی از فضای مجازی هم دور شده بودم... اولش با این فکر که معتاد فضای مجازی نباشم و وقتمو حروم نکنم اما این دور موندن آسیبهایی هم برام داشت مثل منزوی شدن و بی خبر موندن از دوستام ... و بعد دیدم که حتی گذاشتن یک پست هم برام سخته... دیروز و  امروز شرایط رو تغییر دادم و شروع کردم به فعالیت 2 تا پست  سه تا استوری و فرستادن پیام توی گروهای تلگرام..

البته مطمئنم این حرکتم برای بقیه خنده دار هم هست چه برسه به تلقی کردن اون به عنوان پیشرفت.. ولی خب با کمال احترام نسبت به نظر بقیه .. خیر!! به نظر من یک تغییر مثبته.. چون وسواس همیشگیمو کنار گذاشتم و بدون اینکه صد بار عکس رو چک کنم و هی از گذاشتنش پشیمون بشم سریع عکس رو گذاشتم..

و اما اون تغییر مهم تره انجام یکی از کارای نقاشیم بود که بعد از انجامش صفحه رو تو ذهنم خالی فرض کردم و با خودم گفتم ای واااای کی میخواد یک نقاشی دیگه بکشه چه کار سختی( البته جدای از لذتش خب یکم حوصله هم میخواد) و بعد همینطور که چشمام بسته بود یک بشکن زدم و ............ بله درست حدس زدید..... نقاشی ظاهر شد... معجزه شد.. و من کلی خوشحال شدم و ذوق زدم...

کار دیگه ای که کردم در زمینه کناز گذاشتن ترس و اعتماد به نفس بود...

خیلی وقت بود که دوست داشتم یک متن رو با احساس بخونم و برای یکی از دوستام به اسم هانیه که چند ساله باهاش دوستم و از کلاس نقاشی باهاش آشنا شدم بفرستم.

تاحالا تو عمرم چیزی رو با احساس برای کسی نخوندم حتی فکرشم باعث میشه خجالت بکشم و حتی وقتی بقیه میخونن و من شنونده ام بازم خودمو جای کسی که میخونه میزارم و خجالت میکشم... اما امروز این کارو کردم.. یک متن انتخاب کردم و بعد از چند بار تمرین خوندم وبراش فرستادم... و حدس بزنید چی شد؟؟ ............................

هیچی!!

اصلا قرار نبود چیزی بشه!!! قرار نبود آسمون به زمین بیاد و دوستم منو مسخره کنه یا بگه به خاطر خوندن افتضاحم دوستیشو باهام به هم میزنه...!!! اتفاقا استقبال کرد( حتی اگه به ظاهر باشه اما استقبال کرد) و در مورد متن با هم حرف زدیمو نظرامونو گفتیم. 

خب این روز اول بود...

خدارو شکر واسه شروع

تا فردا

 

+نوشته شده در 5 / 6 / 1396برچسب:,ساعت1:33 AMتوسط sahar | |

دقیقا از همون روزی که خیلی ناراحت بودم و بی هدف تو شهر میچرخیدم ...

رفتم پیش امام رضا که طبق معمول آرومم کنه

دقیقا از همون روز که رفتم کتابخونه و یک کتاب به چشمم خورد

بدون فکر خریدمش و شروع کردم به خوندن..

از معدود کتابای خودانگیزشی بود که تا خط آخرو خوندم

اون روز شد یک نقطه عطف تو زندگیم

خیلی وقتا تصمیم میگرفتم اما عمل .... نه!

اما این یک تصمیم معمولی نبود من واقعا میخواستم که همه چیز عوض بشه..

از ته قلبم از شرایط فعلیم به انزجار رسیدم و میدونستم که این انزجار نقطه ی شروعه تغییره..

اما مشکل من این بود که صبر نداشتم... همیشه خیلی زود آتیشی میشم و این آتیش سریع تبدیل به خاکستر میشه...

از اون روز تا الان یک ماه میگذره...

تو این یک ماه کاری که کردم این بود که نوشته های تمرینی اون کتاب رو چسبوندم به دیوار اتاقم اما اگه بخوام بگم تا الان کار بزرگی کردم دروغ گفتم

اما چند روز پیش داشتم اتاقمو جمع میکردم و رسیدم به کاری که اصلا باب میلم نبود و اون تمیز کردن قفس پرنده هام بود ... بعد از تمیز کردنش به شوخی فرض کردم که هنوز تمیزش نکردم یک بشکن زدمو چشمامو بازکردم .... دیدم عه...! قفس تمیزه... کلی ذوق کردمخنده

بعد یهو این فکر به ذهنم رسید که چرا ازین به بعد همین کارو نکنم... خودم بشم عامل همون معجزه هایی که میخوام و بعد یک بشکن بزنمو ببینم عه!!! هرچی میخوام اتفاق افتاده..!!

از امروز که تصمیم گرفتم بنویسم، میخوام معجزه هایی رو که اتفاق می افته یادداشت کنم... اسمشم میزارم معجزه بشکن.... قبل از انجام اون کار میشم اون فرشته ی نجاتی که داره معجزه میکنه  و بعدشم میشم همون سحر که معجزه براش اتفاق افتاده.

 

+نوشته شده در 3 / 6 / 1396برچسب:,ساعت7:37 PMتوسط sahar | |

دلــم یـکـــ تغییـــر بزرگـــ مــی خــواهـــد ....

از همـــآن هــآ کــه وآژگــونــتــ مــی کــند....

و تــو مــی شــوی همــآن کــودکــ شــآد بــی غصـه...

کــه طــعــم تـــلــخ بــی کــسی رآ نـچشـیــده بــود...

+نوشته شده در 10 / 3 / 1393برچسب:,ساعت9:38 PMتوسط sahar | |

 

به آرامی آغاز به مردن مي ‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن مي ‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن مي ‌كنی
اگر برده‏ ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن مي ‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌ كنند،
دوری كنی . . .
تو به آرامی آغاز به مردن مي ‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ ات
ورای مصلحت ‌انديشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميري

شادی را فراموش نکن

 

 

پابلو نرودا

برگردان: احمد شاملو

+نوشته شده در 16 / 6 / 1392برچسب:,ساعت1:38 PMتوسط sahar | |

   

 

قدش به “عشق” نمی رسید 

 

 

    “غرور”م را زیر پا گذاشت

 

 

      تا برسد !

 

 

 

+نوشته شده در 30 / 3 / 1392برچسب:,ساعت7:32 PMتوسط sahar | |

کـــــاش میدانستی که جهانم بی تو الف ندارد !!!

 

 

 

+نوشته شده در 30 / 3 / 1392برچسب:,ساعت7:26 PMتوسط sahar | |

در این شبــهای بـــارانی

 

غــــــم انگیز است تنـــــــهایــــــی

 

بـــــــه امـــــــید نگـــــــاهی تلــخ که می آیـــــی

 

به احســــاست قســــــم یــــک شب

 

دلم می میرد از حـــســـرت

 

و من اهسته میگویم :

 

تــــــو هــــــــم دیـــــگر نمـــیـــایــــی .....

 

 

 

                                     

                                                       

                                                         

 

 

+نوشته شده در 1 / 2 / 1392برچسب:,ساعت10:50 AMتوسط sahar | |

سلام....

امتحانای میانترم شروع شده ومن طبق معمول حس درس خوندن ندارم

بعضیا میگن از عاشقیه اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد عاشق باشم...

 

خدایا خداوندا تو بگو چمه...  حداقل یک بهونه بده دستم که وقتی ازم میپرسن

چته یک جوابی داشته باشم بدم..هرچیم سعی میکنم به خودم انرژی + بدم

جواب نمیده مثکه مشکل من حاد تر از این حرفاست. تا دو خط میخونم انگار

کوه کندم

اما نه من باید با مشکلات مبارزه کنم اصلا میدونی چیه این درسا عددی

نیستن ...من میتونم پس برم سراغ درس منابع انسانی درواقع میرم به جنگ

استاد رمضانی.... با اهداف مثبت که نمی تونم انگیزه ایجاد کنم بلکه با هدف

حال گیری انگیزه ایجاد بشه ... بلاخره این آقای رمضانی اهل ت.....(بووووووووووق)

هست و آدمایی که اهل اونجان رو اگه تو خواب هم بکشی اونا مقصر هستن

این رو من نمی گم خود ایشون عنوان میکنن .. نگین طرف چه بی ادبه من فقط نقل قول میکنم

دیگه باید برم سراغ درسم..امید است به نمرات بالا دست بیازمشما هم اگر حس درس

خوندن ندارید همین روش رو به کار بگیرید.. مهم انگیزه برای درس خوندنه حالا اگه این

انگیزه خیلی هم اخلاقی نبود ایرادی نداره... از نظر من گاهی" هدف وسیله رو

توجیه میکنه"

 

 

+نوشته شده در 30 / 1 / 1392برچسب:,ساعت11:55 AMتوسط sahar | |

 

 

در جاده ای که انتهایش معلوم نیست،پیاده یا سوار بودن فرقی نمیکنه....

 

 

 

اما....

اگر همراهی داشته باشی که تنهات نذاره...

 

"بی انتها" بودن جاده برات آرزو میشه........

                                                                        

                                                                       

+نوشته شده در 13 / 12 / 1391برچسب:,ساعت9:7 PMتوسط sahar | |

 

یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
کوچه به کوچه
باغ انگوری
باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اونجا که شبا
پشت بیشه ها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آب چشمه
شونه می کنه
موی پریشون


یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
ته اون دره
اونجا که شبا
یکه و تنها
تک درخت بید
شاد و پر امید
می کنه به ناز
دستشو دراز
که یه ستاره
بچکه مث
یه چیکه بارون
به جای میوه ش
سر یه شاخه ش
بشه آویزون


یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
از توی زندون
مث شب پره
با خودش بیرون
می بره اونجا
که شب سیاه
تا دم سحر
شهیدای شهر
با فانوس خون
جار می کشن
تو خیابونا
سر میدونا
عمو یادگار
مرد کینه دار
مستی یا هشیار؟
خوابی یا بیدار؟

ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎ، ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮐﻪ "ﻧﺒﺎﯾﺪ" ﺍﺳﺖ!



 

ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ "ﻧﺒﺎﯾـــــﺪ" ﺗﻨﮓ ﺷﻮﺩ..

 

ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﮐﻪ" ﻧﺒﺎﯾـــــﺪ" ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ..

 

ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ" ﻧﺒﺎﯾـــــﺪ" ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ...

 

ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰﯼ ﮐﻪ "ﻧﺒﺎﯾـــــﺪ" ﺑﺮﯾﺰﯼ......

 

+نوشته شده در 25 / 11 / 1391برچسب:,ساعت9:51 PMتوسط sahar | |

میــان "مانــدن" و "نمـاندن"

فاصـله تنـها یک حرف ســاده بـود

از قـول مـن

به بـاران بـی امـان بگو :

دل اگـر دل بـاشد ،

آب از آسیاب علاقـه اش نمی افتد...........

+نوشته شده در 25 / 11 / 1391برچسب:,ساعت9:32 PMتوسط sahar | |

 

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ...

 

 

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ...

                                                                                      

تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کردم ...

 

                                                                                  

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست ..

 

                                                                                       

تنهایی را دوست دارم زیرا....

 

 

                                                                                      

 

در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد...


+نوشته شده در 24 / 11 / 1391برچسب:,ساعت4:27 PMتوسط sahar | |

نمیدانـــم !!

سیگـــار میکشم یا حسرتـــ نبـــودنت را .....

 


ریهـ هایـــم را پــُـر از دود کنــم یـا از آه رفتنتـــ ...؟

 

 

نمیدانـم تو را دود میکنــم یا خــاطراتتـــ را ....

 

 

اصــلاا چـه فرقــی میکنـَـد ؟؟؟

 


تــو رفتـه ایـــ و مــن ....!!!

 


 

+نوشته شده در 15 / 11 / 1391برچسب:,ساعت9:32 PMتوسط sahar | |

 

حداقل ۵ نفر در این دنیا تو را دوست دارند آنقدر که حاضرند به خاطر تو بمیرند

 

 

 

حداقل ۱۵ نفر در این دنیا تو را به دلایلی دوست دارند

 

 

تنها دلیلی که ممکن است کسی از تو متنفر باشد این است که میخواهند مثل تو باشند

 

 

 یک لبخند تو میتواند برای کسی خوشبختی بیاورد حتی اگر او از تو خوشش نیا د

 

 

تو فرد بخصوص و بی همتایی هستی اما به روش خودت

 

 

کسی که تو حتی از وجودش بی خبری تو را دوست دارد

 

 

وقتی احساس میکنی که دنیا به تو پشت کرده نگاهی بینداز.بیشتر به مانند این است که تو به دنیا پشت کرده ای

 

 

 

وقتی که تو فکر میکنی شانسی نداری به آنچه میخواهی برسی به آن نخواهی رسید اما وقتی به خود ایمان داری دیر یا زود به آن خواهی رسید

 

 

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در 13 / 11 / 1391برچسب:حقایقی که باید بدونیم/عکس/,ساعت8:51 PMتوسط sahar | |

پدر و پسر داشتن صحبت میکردن . . .
پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو ؟
پسر میگه : من !
پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو ؟؟ !
پسر میگه : بازم من شیرم !
پدر عصبی مشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو !؟
پسر میگه : بابا تو شیری !
پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه  . . .
به سلامتی هرچی پدره.....

+نوشته شده در 8 / 11 / 1391برچسب:پدر,عکس پدر و بچه,مطلب در مورد پدر,عکس,ساعت10:10 PMتوسط sahar | |

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!

دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟

پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟

دختر : واااای... از دست تو!!

 

پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟

 

 

د: اه... اصلا باهات قهرم.

 

 

پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟

 

 

د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟

 

 

پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .

 

 

د: ... واقعا که...!!! 

 

 

پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟

 

 

د: لوووووووس...

 

 

پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !

 

 

د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟

 

پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم

 

اذیت می کنم... هی نقطه ضعف میدی دست من!

 

 

د: من از دست تو چی کار کنم...

 

پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛

 

لیلی قرن بیست و یکم من!!!

 

 

د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.

 

 

پ: صفای وجودت خانوم .

 

د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی

مغازه های کتاب فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای

شونه به شونه ات راه رفتن ودیدن نگاه حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که

 

مردی مثل مرد من نداره!

 

پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو،

برای بستنیهای شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که

 

توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم...!

 

 

د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟

 

 

پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!

 

د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده...

 

وقتی توی دستام گره می خوردن... مجنون من.

 

 

پ: ...

 

 

د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟

 

 

پ: ......

 

 

د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...

 

 

پ: .........

 

 

د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...

 

 

پ: خدا ن... (گریه)

 

 

د: چرا گریه می کنی...؟؟؟

 

 

پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟

 

 

د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند دیگه...، بخند...زود باش بخند.

 

 

پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟

 

 

د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .

 

 

پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم .

 

 

د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟

 

پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی

 

امسال برات کادوی خوب آوردم.

 

 

د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.

 

 

پ: ...

 

 

د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟

 

 

پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!،

 

 

یک شیشه گلاب!

 

 

و یک بغض طولانی آوردم...!

 

 

تک عروس گورستان!

 

 

پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...!

 

 

اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.

 

 

نه... اشک و فاتحه

 

 

نه... اشک و دلتنگی و فاتحه

 

 

نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور...

 

 

امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...

 

 

آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....

 

دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده

از بیخوابیم

 

نباش...!

 

 

نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!

 

بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...

ss

 

+نوشته شده در 7 / 11 / 1391برچسب:مطلب عشقی,عشق بی معشوق,داستان عاشقونه,,ساعت6:27 PMتوسط sahar | |